به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

لحـــــــــظه آخــــــر

 

داشت میرفت...
گوشه اتاق...
به دیوار تکیه دادمو خیس اشک...
به چشمای مهربونی که از فردا...
حسرت دیدنش به چشمام می موند...زل زدم...
گونه هام از اشک خیس و باز...
برای دلخوشیش...لبخند رو لبام بود...
هرلحظه تپش ثانیه هام سردتر میشد و هردم خیال رفتنش گرمتر...
میخواستم دستاشو بگیرم...
روی ماهشو ببوسم و فقط یه بار دیگه التماسش کنم...
که فقط یه روز دیگه دیرتر برو...
اما از بس قلب پاکشو التماس کردم...
خجالت میکشیدم دوباره دست به دامنش بشم...
چشمای نازش خیس اشک بود...
قلبم غرق خون و شیشه ها غرق بارون...
با خودم گفتم ای کاش...
فقط یه بار...
برای یه ثانیه...
واسه یه لحظه بتونم تو بغلم بگیرمش...
بهش بگم دوسش دارم و شاید از رفتنش پشیمون شه اما...
نمیخواستم اسیر احساسم بشه...
چشمای خیسمو بستم...
اشکای سردمو پشت لبخندم پنهون کردمو...
غرق سکوت...برای بودنش دعا کردم...
چه با متانت...چه باوقار...
چه پرغرور...
حتی لحظه های آخرشم زیباس...
وسایلشو جمع میکرد و دست به هرچی که میزد...
انگار آسمون خاطراتمو ورق میزد...
غرق اشک بودم و باز محو سکوت...
با یه لبخند دروغی...حسشو آروم میکردم...
وسایلشو برمیداشت و میدیدم گه گداری...
زیر چشمی اشکامو نگاه میکنه...
تا چشمای نازش به لبخندم میفتاد...
سرشو پایین مینداخت و میدیدم قطره های اشکو که روی ماهشو میشست...
بدنم سسته سست بود...پاهام توانی برای ایستادن نداشت و چشمام نوری برای دیدن...
به دیوار سرد خونه تکیه دادمو نگاهمو به موهای لطیفش...
صورت ماهش...
چشمای نازش...
دقیق تر کردم...
از فردا سهم من از این زیبایی...
حسرته دوباره ی لبخند بود و بس...
آوارگی و بیچارگی بود و بس...
تنهایی و بی کسی بود و بس...
چمدونش پر شده بود و باز وسایلی برای بردن بود...
خواستم التماسش کنم...
لااقل پیرهنتو جا بذار...بذار عطرت تو خونه بمونه...
نذار عطرت فراموشم بشه اما لباساشو جمع کرد...
خواستم التماسش کنم که لااقل عکساتو از من نگیر...
اما تک تک عکساشواز آلبوم خاطراتمون برداشت و با خودش برد...
من موندم و چشمای خیسم...
نامه ای که براش نوشته بودمو شاخه گلی که دیگه خشکه خشک بود...
خدای من...
از فردا کی قراره تکیه گاه عشق من شه...؟
اون کیه که میخواد دستاشو از دستام بدزده...؟
اون کیه که شبا کنارش میخوابه و روزا بیدارش میکنه...؟
اون کیه که میخواد بگه...دوسش داره...؟
اون کیه که میخواد دستاشو بگیره...؟
اون کیه...؟
تموم این سئوالا قلبمو پر میکرد و روم نمیشد...
بپرسم اون کیه که تو رو ازم میگیره...؟
تک تک وسایلشو جمع کرد...
چمدونشو بست و سراسیمه اتاقارو گشت..
مبادا چیزی جا بمونه...
با هرقدمش، سست تر از قبل میشدم...
دستام سردتر از قبل میشد و چشمام خیس تر از قبل...
نگاهشو از نگاهم میدزدید...مبادا عشق...جادومون کنه...
بدون معطلی اومد و آماده رفتن شد...
در حالی که پر از اضطراب...با گوشه مانتوش بازی بازی میکرد...
در حالی که سرشو پایین انداخته بود و منو از نگاهش محروم میکرد...
زیر لب گفت...
من دیگه باید برم...
موجی از اشک...شعله شد و به صورتم زبونه کشید...
خواستم التماسش کنم که عشقم...
عزیزترینم...
فقط یه کم دیگه صبر کن...بذا با رفتنت خو بگیرم اما...
زبونم بند اومد و غرق سکوت...
احساسمو زیر پا گذاشتم...
هنوز سرش پایین بود و ادامه داد...
کاری با من نداری...؟
خواستم فریاد بزنم که بمون...بمون و بد باش...
بازم تحمل میکنم...
فقط بمون...
بمون و زخم زبونم بزن...اشکالی نداره...
ولی بمون...پیشم بمون...
خواستم بپرسم آخه کی مثه من پای حرفات میشینه...؟
کی مثه من به تک تک درددلات گوش میده...؟
کی مثه من با گریه هات خیس اشک میشه و با خنده هات بهاری و نو...؟
اما باز غرق سکوت...چشمامو به چشمای خیس و نمناکش دوختم...
به دستای گرمی که از اضطراب سرد بود ومیلرزید...
به لب هایی که از فکر و خیال...یه لحظه آروم نداشت...
میخواستم بلند شم...تو بغلم بگیرمش و تموم این دلواپسیارو از دل پاکش بگیرم اما...
خوب میدونستم که دیگه...اونکه باید آرومش کنه...من نیستم...
که حالا کس دیگه ایه که باید تکیه گاهش بشه...
کس دیگه ایه که باید نوازشش کنه...
کس دیگه ایه که...
چمدونشو برداشت...
غرق اشک شد و پشتشو کرد به من...تا اشکاشو نبینم...
رفت سمت در...
هر قدمی که سمت در برداشت...نفسامو سردتر و سردتر کرد...
آروم در خونه ی بی کسیامو وا کرد و دیگه قدم از قدم برنداشت...
چمدونشو زمین گذاشت و آروم منو نگا کرد...
حلقه شو از دستش درآورد و زمزمه کرد...
دیگه به این نیازی نیست...
این جمله رو گفت...حلقه شو  رو زمین انداخت و در پشت سرش بست...
حالا من موندم و یه دنیا بی کسی...
منو جسمی که خیس اشکه...
منو جسمی که غرق خون...
منو جسمی که سرد و خسته س...
منو خاطراتی که همینجا به آخر میرسه...
منو دنیایی که همین دور و برا باید به گل بشینه...
با هر سختی که بود...خودم به پنجره رسوندم...
بیرونو نگا کردمو...
آره...
میرفت...
میرفت و با چشمای خودم میدیدم...که میره...
خواستم فریاد بزنم...خدانگهدار...
اما انگار دیگه برای خداحافظی هم دیر بود...
پیرهنم از اشک خیس و دستام از غم؛ سست...
رفت و رفت...تا دیگه برای همیشه...
از قاب چشمام پاک شه...
یه نگاه به آسمون ابری کردم...
اونم از درد من میناله...
اونم از غصه هام، خیس اشکه...
اونم پر از بارونه و با وجود میباره...
ببار بارون...
ببار و اشکامو از صورتم بشور...
ببار و دل شکسته ی این خونه رو مرهم باش...
ببار و خودت مواظب عشقم باش...
حلقه شو از زمین برداشتم...
بوسیدمو آروم آروم، باور کردم که انگار...
لحظه های آخر هم...به آخر رسید...
قاب عکس خالیشو نگاه کردمو...آره...
دیگه امیدی به برگشت نیست...
دیگه امیدی به لبخند نیست...
سست تر از قبل...نیمه جون رو زمین افتادمو...
ای خدا...
فقط یه بار دیگه...
واسه یه لحظه دیگه بذار...
دوباره تو چشمای نازش خیره شم...
تو قلب پاکش خونه کنم و واسه یه بار...
بهش بگم...
دوســـــــــتت دارم...
...................
...........
......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و لحظه های آخر...فراموش نشدنیست...
وقتی که باور کنی...
پایان لحظه آخر...پایان لبخندی عاشقانه است...
پایان لبخندی...
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستای گلم دوستتون دارم...
یه کم تو سبک نوشتاری این پست تغییراتی دادم...
به امید اینکه جمله ها پیش از پیش جادو کنه...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...
........................



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.